عصر آخرین روزهای مهر، مسیر بولوار توس را پیش میگیریم تا با یکی از قدیمیترین سراجهای مشهد همکلام شویم. سوژه این شماره ما علیرضا جلالی است. شاید سن و سال چندانی نداشته باشد و موهای مشکیاش گمراهتان کند که چطور او یکی از قدیمیهای این صنف است؛ اما اگر گزارش ما را بخوانید متوجه میشوید او و اوستایش در شهرمان روزگاری تنها سراجهایی بودند که چمدان مسافرتی میدوختند.
اصلا به این فکر کردهاید که چمدانهای مسافرتی طی این سالها چه تغییراتی کردهاند؟ همان چمدانهایی که گوشه خانه از این سفر تا سفر بعدی خاک میخورند؛ اما نگاه کردن به آن هم حال آدم را خوب میکند. برای شنیدن ماجرای اوستایی که سالها پیش زمان نوجوانی چمدانهای خیلی از مسافران را دوخته است، راهی بولوار توس میشویم.
هوا هنوز تاریک نشده است که مقابل مغازهاش توقف میکنیم. چراغهای مغازه روشن نیست و از دور گمانمان این است که مسیر آمده را باید برگردیم، اما وقتی داخل مغازه را نگاه میکنیم علی آقا را میبینیم که سخت مشغول کار است و حتی فرصت نکرده چراغ مغازه را روشن کند.
پشت ویترین چند مدل کاکتوس جلوی آفتاب لم دادهاند. آنقدر سرحال هستند که دلم میخواهد فارغ از همه مشکلات و گرفتاریهای روزمره، فارغ از همه بدو بدوها و دیرشد دیرشدهها بایستم و سیر نگاهشان کنم. تعدادشان کم نیست. داخل مغازه هم چند گلدان ریز و درشت خودنمایی میکند. علی آقا به استقبالمان میآید من اما محو کیفها و طاقههای چرم و لوازم کارش میشوم. مغازه شلوغ و پر از لوازم مختلف است. گوشهای از مغازه پر از قوطیهای شیرخشک است که هر کدام به مدلی از زیپ اختصاص دارد.
همه مدل کیف در مغازه علی آقا پیدا میشود. از کیف مدرسهای تا کیف دانشجویی. از کیفهای کمری تا دوشی و... علی آقا اما در حال دوختن کیف مسافرتی است. اوستا کارش را تعطیل میکند و با ما همکلام میشود. در این گزارش با علیرضا جلالی آشنا شوید.
علیرضا جلالی متولد 1345است. او 4برادر و 2خواهر دارد و فرزند چهارم خانواده است: «تا وقتی هشت ساله بودم در کوچه سیابون نزدیک حرم زندگی میکردیم بعد به خیابان 17شهریور نقل مکان کردیم. پدرم قبل از انقلاب کار آزاد داشت و بعد انقلاب در شرکت مشهد بوتان کار میکرد.»
به نظر میرسد زندگی در محیط 17شهریور که تجاری و پر از مغازههای رنگارنگ است باعث شده علیرضا از کودکی به جای بازی در کوچه و پسکوچههای محله، دنبال کار و بار برود: «راستش را بخواهید از کتک خوردن خسته شدم(میخندد)در مدرسه فلک میشدم. در خانه هم برادرم تا تکان میخوردم از خجالتم در میآمد و کتکم میزد. خواستم کار کنم تا جلوی چشم نباشم و مدام کتک نخورم.»
آن طور که جلالی میگوید کار کردن برادرهای بزرگتر هم باعث شد او تشویق شود تا از کودکی کمک خرج خانه باشد: «برادرهایم از نوجوانی در خیابان 17شهریور دستفروشی میکردند. بعدها 2نفر از آنها وارد کار دندانسازی شدند. من هم کلاس دوم بودم که با دوخت کیف آشنا شدم. آن وقتها، همسایه ما که مرد بسیار خوبی بود در خانه کیف میدوخت. همسرش با مادرم دوست بود و با هم آمد و رفت داشتند. من هم با پسرهای آن خانواده همبازی بودم.
کلاس چهارم را که تمام کردم دیگر کتاب و دفتر را بوسیدم و کناری گذاشتم. از بس کتک میخوردم، عطایش را به لقایش بخشیدم و کلا ترک تحصیل کردم.
عصرهای بلند تابستان به خانه آنها میرفتم و در دوخت کیف کمکشان میکردم. همسایهمان کیف مدرسه میدوخت. من هم خیلی زود کار را به قول معروف دزدیدم و در دوخت کیف ماهر شدم. کلاس چهارم را که تمام کردم دیگر کتاب و دفتر را بوسیدم و کناری گذاشتم. از بس کتک میخوردم، عطایش را به لقایش بخشیدم و کلا ترک تحصیل کردم. آن سال برادرم در کاروانسرای محمدیه در قسمت بستهبندی چای کار میکرد. او اوستایی را سراغ داشت که در کار دوخت کیف بود و خیلی هم از مرام و معرفتش تعریف میکرد. از آن اوستا پرسیده بود شاگرد نیاز دارد یا نه و وقتی دیده بود جواب اوستا مثبت است به پدرم خبر داد که من را برای کار پیش آقای نزاکتی ببرد.»
علیرضا شال و کلاه میکند و پشت سر پدرش به راه میافتد. پدر در راه مدام او را نصیحت میکند که حواسش را جمع کند و به کار و بارش بچسبد: «آقای نزاکتی اوستایم آدم قدبلند و درشت هیکلی بود. آن روز با پدرم حسابی گرم گرفتند. من گوشهای ایستاده و به حرفهایشان گوش میدادم و زیرچشمی اوستا را برانداز میکردم. راستش از او میترسیدم و جرئت نمیکردم مستقیم در چشمهایش نگاه کنم. پدرم همان حرفهای معمول را به اوستا زد و گفت که گوشت علیرضا مال شما استخوانش مال ما. هر طور که میخواهید از او کار بکشید. شیطنت هم کرد صاحب اختیارید که کتکش بزنید. در دلم با خودم درگیر بودم که از کتکهای برادرم به اوستا پناه آوردم، اما حالا پدرم سفارش میکند که بفرمایید راحت باشید و هر وقت دلتان خواست علیرضا را سیر کتک کنید.»(میخندد)
پدرم به اوستا گفت گوشت علیرضا مال شما استخوانش مال ما. هر طور که میخواهید از او کار بکشید. شیطنت هم کرد صاحب اختیارید که کتکش بزنید. در دلم با خودم گفتم از کتکهای مدرسه و برادرم به اوستا پناه آوردم، اما حالا پدرم سفارش میکند که بفرمایید راحت باشید و هر وقت دلتان خواست علیرضا را سیر کتک کنید!
زندگی به روی علیرضا لبخند میزند. اوستا جدی، ولی مهربان است و به احترام پدر خبر از کتک نیست: «من خیلی ریزنقش بودم و از هیکل درشت اوستا میترسیدم. تا مدتها حتی مستقیم به صورتش نگاه نمیکردم. با این حال اوستا دست بزن نداشت، البته شیطنت که میکردم هر چه دم دستش بود به طرفم پرتاب میکرد، اما من جا خالی میدادم و اتفاقی نمیافتاد. مثلا یک بار اوستا در مغازه نبود من هم جلوی در مغازه یراقهای پلاستیکی کیفها را میسوزاندم و از صدای جلز و ولز آن لذت میبردم. مسیر حرکت مورچهها روی زمین را پیدا کرده و با آن پلاستیکهای آب شده این موجودات کوچک را میسوزاندم. اوستا از راه رسید. بوی پلاستیک مغازه را برداشته بود پرسید: «علیرضا چه کار میکنی؟» گفتم: «اوستا با این پلاستیکهای ذوب شده مسیر مورچهها را کج میکنم که وارد مغازه نشوند.» اوستا عصبانی شد. دندانهایش را روی هم فشار داد و گفت فلان فلان شده گناه دارد. به مورچهها چهکار داری. چشم باز کردم و دیدم یک طاقه پارچه دارد به طرفم میآید فوری جا خالی دادم و از مهلکه در رفتم.»
علیرضا 6ماه اول در کارگاه دوخت کیف به برشکاری و خردهکاری که به اصطلاح تختهکاری میگویند مشغول بود، اما آنقدر زود خودش را به اوستا ثابت میکند که سر 6ماه پشت چرخ دوخت مینشیند: «از قبل، دوخت کیف را از همسایهمان یاد گرفته بودم. از طرفی هر چه اوستا میگفت با دقت گوش میدادم و زود یاد میگرفتم.
او هم وقتی پیشرفتم را دید اجازه داد پشت چرخ دوخت بنشینم، البته چرخهای آن موقع مثل چرخهای حالا نبود. برای اینکه پارچه چرمی به سوزن نچسبد مجبور بودم یک کاسه روغن کنار دستم بگذارم و یراقها و پارچه را با آن چرب کنم؛ اما حالا سالهاست که چرخها قویتر شده است و نیازی به این روغنکاری نیست.»
برای اینکه پارچه چرمی به سوزن نچسبد مجبور بودم یک کاسه روغن کنار دستم بگذارم و یراقها و پارچه را با آن چرب کنم
آن طور که جلالی میگوید وقتی او شاگرد نوجوانی بود تنها 6نفر در مشهد سراجی میکردند: «آن زمان دوخت پالان و زین و ...هم سراجی محسوب میشد. خاطرم هست بنکداری در خیابان 17شهریور بود که میرفت و از سراجهای دیگر، پالانها را میگرفت و بعد به مغازه اوستا میآمد و کیفها را تحویل میگرفت و برای فروش میبرد. آن موقع ما کیفهای تک قفل مدرسهای میدوختیم.»
جلالی درباره روش کارش اینطور توضیح میدهد: «کلیت کار از ابتدا تا حالا یکسان است. جنس خام را از بنکدار میخریم. بنکدارها هم از کارخانهها اجناس را میخرند. در مرحله اول الگو را روی کاغذ میکشیم و آن را روی چرم، فوم یا ...پیاده میکنیم. بعد تکه کاری انجام میشود و تکهها را به هم وصل میکنیم و کیف با انجام ریزهکاری به اتمام میرسد.»
علیرضا وقتی صفر تا صد کار را یاد میگیرد برای خواهرهایش کیف مدرسهای میدوزد: «از اینکه خواهرهایم کیفی که من دوختهام را روی شانه بیندازند حسابی خوشحال میشدم. سن و سالی نداشتم و این کار اعتماد به نفسم را زیاد میکرد. حالا خواهرهایم ازدواج کردهاند و بچه دارند هنوز هم وقتی برایشان کیف میدوزم هم خودشان خیلی خوشحال میشوند و هم من از اینکه خوشحالشان کردهام لذت میبرم.»
آن طور که علیرضا میگوید آن دوره وقتی هنوز شاگردی میکرد آنها تنها سراجهای مشهد بودند که سفارش چمدان قبول میکردند. دوخت چمدان کار راحتی نبود برای همین مغازهدارها مستقیم از تهران چمدان میخریدند و به زائران و مجاوران میفروختند، اما اوستای علیرضا دلش را به دریا زد و اولین سراج مشهد در اینباره میشود: «چمدانها آن زمان چوبی بود. یعنی به جای قاب لاکی حالا آن زمان چوب کار میشد. اوستا یک کامیون چوبهای برش خورده را از تهران میخرید و اینجا آستر و روکشش را ما میدوختیم. آن نوع چمدان را در 3 اندازه درست میکردیم و هر 3 به قیمت 750تومان فروخته میشد. ما در کارگاه 4نفر بودیم و در روز 15سری از این چمدانهای 3 سایزی میدوختیم. اگر به چمدانها زه آلومینیومی هم اضافه میکردیم پرکارتر میشد و قیمتش هم بالاتر میرفت.»
به گفته این سراج قدیمی آن چمدانهای چوبی در رنگهای قهوهای و مشکی و سفید برای چمدان عروس و رنگ کرم برای چمدان داماد تولید میشد. کم کم دست زیاد میشود و چوب گران و دوباره اوستا به کارهای قبلش مثل دوخت کیفهای سفری، دانشجویی و مدرسهای برمیگردد.
علیرضا در آن دوران پند پدر را آویزه گوشش میکند و کار به کار کسی ندارد: «شیطنت میکردم، اما کسی را اذیت نمیکردم چون پدرم همیشه تأکید میکرد مردم آزار خیر نمیبیند برای همین حواسم بود باعث آزار و اذیت کسی نشوم.»
جلالی اولین حقوقی که میگرفت 20تومان بود که اوستا به صورت هفتگی به او میداد: «خاطرم هست با آن 20تومان سر راه برگشت به منزل در پنجراه از فروشندگان دورهگرد که با گاری میوه میفروختند دو سه کیلو میوه میخریدم و به خانه برمیگشتم. مادرم ناراحت میشد و میگفت این میوهها کیفیت ندارد و فروشندهها سرت کلاه میگذارند، اما پدرم آرام به مادر میگفت چکارش داری بگذار بخرد. 5تومن از پولم را برای خرج و مخارج به مادرم میدادم. 10تومان هم مال خودم بود و جمعه که میشد با بچه محلهایم با دوچرخه به وکیلآباد میرفتیم و تفریح میکردیم. کلا پول شاگردانهام به دو روز تمام میشد، اما در هر صورت از اینکه از سختگیریهای برادرم در امان بودم خوشحال بودم.»
برادر بزرگتر آن زمان در خانه حکم پدر را داشت و علیرضای کوچک از او حسابی میترسید: «پدرم کلا مسائل تربیتی را به برادر بزرگم واگذار کرده بود. او هم به همه موارد از جمله اینکه دوستانمان اهل دود و دم نباشند و خودمان سربه راه باشیم و ...نظارت میکرد. با این حال پدرم رفتارش با ما مهربان بود و اهل تنبیه بدنی نبود، ولی آنقدر جذبه داشت که جرئت نمیکردم در چشمهایش نگاه کنم.»
جلالی از همان سالهای اول انقلاب عضو بسیج مسجد شده است. روزها تا عصر در مغازه به دوخت کیف مشغول بود و شبها در محله نگهبانی میداد:« هفده ساله بودم که شبها با آهنگهایی که آهنگران میخوانند و از تلویزیون پخش میشد دلم هوای جبهه داشت. طوری که کسی جلودارم نبود. حتی همان برادرم که حسابی از او میترسیدم هم نتوانست منصرفم کند. آنقدر دلم میخواست که راهی جبهه شوم که شناسنامه برادرم را بردم و گفتم این شناسنامه من است. هجده سالم تمام شده و میخواهم به جبهه بروم. آنها گوششان از این حرفها پر بود و میدانستند ماجرا از چه قرار است و من را از دم پادگان برمیگرداندند. یک ماه کارم شده بود رفتن به دم پادگان و داد و قال. هر روز هم مسئولان پادگان من و دوسه تا از هم محلهایهایم را بر میگرداندند و میگفتند برو بچه جان از تو بزرگتر هم هستند آنها به جبهه میروند به تو نیازی نیست. بالاخره آنقدر آمدم و رفتم که من و سه هم محلهایام را قبول کردند.»
او ابتدا 48روز دوره آموزشی را میگذراند و پس از اتمام این دوره به شوش فرستاده میشود: «سه بچه محل بودیم که با هم به جبهه اعزام شدیم. در شوش وقتی دیدند سن و سالی نداریم من و دوستانم را همان روز به کرخه فرستادند تا در ایستگاه دژبانی آنجا نگهبانی بدهیم. آنجا ما مراقب بودیم ستون پنجمیها مهماتی مانند نارنجک و فشنگ و ...را از خط مقدم به داخل شهر نبرند و در شهر خرابکاری نکنند. برای این هدف ما حتی آمبولانسهای حاوی شهدا را تفتیش میکردیم. »
برایم سؤال میشود علیرضا که تا آن زمان از خانواده دور نشده بود چطور این دوری را تحمل میکند که پاسخ می دهد: «آنقدر سرم از صبح تا شب گرم بود که واقعا فرصت دلتنگی یا حتی ترس نداشتم علاوه بر این حال و هوای خاصی آن روزها بر من و بقیه حاکم بود که اجازه بروز این نوع حسها را نمیداد.»
3ماه تمام، وظیفه علیرضا و 3همرزم بچه محلاش این بود که خودروهای حامل جنازه مطهر شهدا را بازرسی کند. در این ایام بارها پیش آمده بود که فرماندهان در محل حاضر شده و بر رفتارشان نظارت کنند: «همیشه حواسم بود کارم را با دقت انجام دهم حتی وقتی فرمانده هم حضور داشت چیزی فرق نمیکرد. دست و پایم را گم نمیکردم و کارم را درست انجام میدادم چون میدانستم اگر یک بار بیدقتی کنم و مهماتی به شهر وارد شود معلوم نیست چه فاجعهای رخ دهد.»
علیرضا جلالی چشمهایش را ریز کرد و ذهنش را به دنبال خاطرهای از شهید برونسی که آنجا فرماندهشان بود، زیر و رو میکند: «3 ماه در کرخه ماندیم و بعد یک ماه به مشهد برگشتیم. در این مدت یک دوره 15روزه امدادگری در بیمارستان قائم(عج) گذراندیم و پانسمان و بخیه زدن و ...را یاد گرفتیم. یک ماه استراحتمان که تمام شد به اهواز و قرارگاه شهید بهشتی کنار رود کارون رفتیم. رزمندهها بنا بود عملیات داشته باشند میخواستند ما را هم ببرند. یکی از بزرگترهای قرارگاه چند کلاش به ما داد و گفت برای جنگ تمرین کنید. من و دوستانم به پشت کوهی رفتیم و شروع به تیراندازی کردیم غافل از اینکه شهید برونسی بالای کوه در حال بررسی موقعیت عراقیها بود. دو تا خشاب را تیراندازی کردیم و همانطور که سرمان به کارمان گرم بود دو نفر را دیدیم که به طرفمان میآیند. یکی از آنها اسلحهمان را گرفت و خشاب را از آن بیرون آورد و اسلحه خالی را تحویلمان داد و گفت بروید بدون خشاب تمرین کنید. او خشابها را گرفت و با خودش به چادر فرماندهی برد. رزمندگانی که ماجرا را دیده بودند گفتند این آقای برونسی فرماندهمان است. این ماجرا باعث شد ما را با خودشان به خط نبرند. 3ماه ما به عنوان پدافند در اهواز ماندیم و دوره سه ماههمان که تمام شد به مشهد برگشتیم.»
علیرضا به مشهد برمیگردد. آن زمان هجده ساله بود و باید به سربازی میرفت: «برای سربازی اقدام کردم و دوره خدمتم در ژاندارمری سیستان و بلوچستان بود. آن موقع سیستان با اشرار درگیر بود. من هم در ژاندارمری سرباز بودم. خاطرم هست یک بار خبر دادند در جاده حادثه ای پیش آمده است. وقتی به محل حادثه رفتم دیدم اشرار دو تریلی را به هم بستهاند و هر دو را آتش زدهاند. رانندههای تریلی زنده بودند، اما از ترس کم مانده بود پس بیفتند. در سیستان قاچاق هم خیلی زیاد بود. گاهی افراد ژاندارمری با قاچاقچیها درگیر میشدند و اگر آن درگیری تلفات داشت همان شب افراد ژاندارمری تعویض میشدند، اما متأسفانه قاچاقچیها برای تلافی با افراد جدید ژاندارمری درگیر میشدند. برای همین وقتی چنین موردی پیش میآمد قبول نمیکردم جایم را به فرد جدید بدهم.»
علیرضا پس از 28ماه خدمت سر زندگیاش برگشته است. حالا دیگر کار و بار خودش را راه انداخته است و باید زندگی تشکیل میداد: «سال69ازدواج کردم. همسرم از محله خودمان بود. وقتی عقد کردیم 2سال را در زاهدان کیفدوزی راه انداختم. کار و بارم هم خوب بود؛ اما همسرم قبول نکرد آنجا زندگی کنیم و من هم به مشهد برگشتم. ثمره ازدواجمان 3فرزند است که پسر بزرگم 27سال دارد و تازگی هم ازدواج کرده است. حالا 10سالی میشود همسرم از دنیا رفته و من با فرزندانم زندگی میکنم.»
جلالی در پایان از بازاری میگوید که در شرایط کرونا اوضاعش وخیم شده است: «خودتان 2ساعت است در مغازهام نشستهاید فقط دو سه مشتری آمدند و قیمت گرفتند از خرید خبری نیست. بماند که قبل از این هم اوضاع چندان به سامان نبود. کیفی که ما میدوزیم و به بازار ارائه میکنیم کیفیتش خیلی بالاتر از جنس چینی است؛ اما مردم برایشان قیمت مهم است. بماند که به قیمت لوازم اولیه کارمان هر روز اضافه میشود و هر بار که برای خرید میرویم قیمتها چند برابر شده است و همین باعث میشود مجبور شویم کیف گرانقیمتتری دست مشتری بدهیم. مشتریهایمان هم توان مالی چندانی ندارند. به همین دلیل فروشمان خیلی کمتر از قبل شده است. در صنف ما خیلی از همکارانم تغییر شغل دادهاند و حالا راننده اسنپ هستند. من هم اگر مقاومت میکنم به این دلیل است که کارگر ندارم و خودم به تنهایی کار میکنم.»
از مغازه آقای جلالی بیرون میآییم. ویترین پر از کیفهای رنگارنگ است. زنی مقابل ویترین ایستاده است و برای رفتن به داخل مغازه و خرید یک کیف مدرسهای برای مهدکودک نوهاش این پا و آن پا میکند.